عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت سی و نهم
زمان ارسال : ۲۸۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
حامد برایم بستنی خرید و روی دو صندلی توی آلاچیقی زیبا کنار هم به خوردن نشستیم. در حال لیس زدن بستنی بیاختیار این سؤال در ذهنم نقش بست و پرسیدم:
ـ دلت برای بابات تنگ نشده؟
بستنی را توی دستش نگه داشت و پس از چند ثانیه فکر کردن جواب داد:
ـ نه! دل من هیچ وقت برای بابام تنگ نمیشه!
محکم پلک زدم و گفتم:
ـ دیونه! جدی پرسیدم.
کمی از بستنیاش را لیس زد و با خنده جواب دا
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️😘